Sonntag, Februar 14, 2016

انگار كه آشوب باشم ،انگار كه اون داره روي يه زمين صاف راه ميره ولي من هي دارم اون مسير و ميرم بالا و ميام پايين . يا اصلا انگار كه من افتادم تو سراشيبي و وقتي بهش ميرسم منو مياره بالا كنار خودش ، همه ي اضطراب و ميگيره و اروم ميشم اما عمرش به اندازه ي همون با هم بودم كه توي همون با هم بودنه به خودم ميگم احمق اين همه فكراي منفي از كجا راه پيدا ميكنه تو مخت. 
مثل اون روز تو همون  تو رستوران هندي دوست داشتنيمون ، من مريض از افكار ماليخوليايي كه ميگه بايد يه سفر بريم و همه چيز از من پاك ميشه ، كه يه چيزي از آينده ي نزديك گفته ميشه. يا همين امروز ميشينم توي هتل وگيلاس شامپاين و بلند ميكنه و ميگه första alla hjärtans dag
و من باز يادم ميره همه افكار اشفته رو ! 
ميدوني انگار كه يه چيزي نشسته روي قلبم از همون چند سال پيش كه خيلي شكست. كه ميترسه كه خواب پاشه و ديگه نخاد! 

Keine Kommentare: