Samstag, April 08, 2006

موهامو باز کردم و تو تاریکی اتاق نشستم روبروی مانیتور ، ژاکت صورتی سفید رو پوشیدم ، آخه سردمه . دیشب خواب دیدم اومدی و ژاکت قرمزت و که برام گذاشتی و پوشیدی . دلم نمیاد بپوشمش . این هم تو گذاشتی . آخه میدونی که من همون ژاکت سرمه ای و دارم که الان اینجا نیست .
احساس میکنم ، خونه دچار افسردگی شده و هیچ کاری از من برنمیاد . آخه من از قبل تر ها هم از نور فراری بودم . خوب یادته که ؟! انقدر کار دارم که دیگه نمیتوانم جنگولک بازی در بیارم . تازه نوشتن این اهدافه یک ساله هم شده دردسر .
چرا کسی که باید باشه نیست و کسی که نباید باشه هست . نه بهتره بگم : چرا اونطور که باید باشی نیستی .. چرا اونطور که باید باشم نیستم ؟!!
داغ کردم اما جرات در آوردن ژاکت و ندارم ..
وقتی میگه امیدش به چیه ، شخص اول تمام تنش میلرزه .......

1 Kommentar:

Anonym hat gesagt…

سلام
خواستم بگم نظرخواهیت درست شده!!!!!