Samstag, Januar 31, 2004
تو شک کن
منم ميشيم به تماشا
تو شک کن
آخه من کاري نکردم
تو شک کن
آخه من به خودم مطمئنم
تو شک کن
چون هنوز به خودت اعتقاد نداري
تو شک کن
چون ميدونمدوباره همه چيز خوب ميشه
من شک کردم
يادته آخرش بهت گفتم :
اگه ميدونستم که قراره مال خودم باشي اين همه فکرهاي جوراجور نميکردم و خودمو اذيت نميکردم .
تو شک کن
اما اگه يه روزي فهميدي که به اشتباه شک کردي نميخواهم هيچي بهم بگي .
فقط تکرار نکن عزيزترين خوب من .
Freitag, Januar 30, 2004
کامپيوتر و خاموش ميکنم و ميرم بخوابم .چشمامو ميبندم و ياد خودم و خودت ميافتم ياد چيزايي که دوست داري و ياد تولدت و يهويي ياد اون بسته ي تو کمد ميافتم که هنوز از ترس اينکه بويش بره از تو جعبه اش در نياوردم ميافتم . ميرم سراغش و نگاهش ميکنم . دستم بوي عطرش و ميگيره بوي عطر تو رو . و حس ميکنم بايد بگم اما خب نيستي که بهت بگم پس بايد بنويسم و انقدر وسوسه ميشم که محافظ کامپيوتر و ميزنم و ۱۰ دقيقه ميشيم تا چرا غ سبزش روشن بشه و بعد هم پاور و ميزنم و بعد از اينکه ويندوز بالا اومد کانکت ميشم و تو صفحه ي اديت مينويسم :دوستت دارم ديوونه خيلي.
حالا دکمه هاي دوستت دارم کيبوردم هم بوي عطرت و ميده
رفتم بخوابم ديگه
بوس بوس
يادت رفت اون شب بهت گفتم : اين روزا رو با هيچي عوض نميکنم و تو رو .
تو از اين حرفم کلي جا خوردي و پرسيدي : مطمئني ؟
و در جوابت با اطمينان گفتم مطمئنم .
چه زود يادت رفت ...
راستي اون اصله خودمون يادته ؟ ميگفتي من به خودم اطمينان دارم و چون به خودم اطمينان دارم به تو هم اطمينان دارم .
اين روزا به خودت شک کردي ؟ آخه به من شک کردي.
اول دي تولد آيدو (آرزو)۱۱ دي و ۱۴ دي و بعد هم ۲۶ دي تولد ميلاد و ۲۷دي تولد شکوه و ۲۸ دي تولد عمه جان و ۳ بهمن تولد فاطمه و ۱۰ بهمن تولد داداشم و دائي جان با هم و۱۷بهمن تولد آرشي و ۲۲ بهمن تولد آتي ( آتوسا ) که به آرش و آرزو و آتوسا به مدت يکسال هر چي دوست داشتن ازم قول گرفتن که براي تولدشون بخرم و بعد هم ۱ اسفند تولد شهاب و ۱۳ اسفند تولد مريم و احتمالا تو همين روزا بچه ي شهرام هم به دنيا مياد و ۲۱ اسفند تولد مانا و ۱ فروردين تولد بهروز و ۵ فروردين تولد بابا و ۷ هم سالگرد ازدواج بابا و مامان و کلي هم عيدي اين وسط و آخرش هم تولد تو
چه خبره !!!!!!!!!!!!!!
امسال نمي دونم چرا اينطوري شدم ذوق تولد و کادو خريدن و هيچي و هيچي نداشتم . تمام مدت گذاشتم به اختيار مامان . حتي ذوق کادو کردن هم نداشتم . عجيب سال بي حوصلگي بود امسال ....
همه اينا رو نوشتم که بگم امشب قسمت دوم تولد داداشم هست و تولد دائي جان
شايد روز خوبي باشد ....
Donnerstag, Januar 29, 2004
مانا چند روز پيشا نوشته بود :
:: شد يه دفعه مامانم يه چيزي رو به من بسپره و من نسوزونمش ؟
مانا بهت اميدوار شدم وقتي بهت ميسپرند حتما عرضه ي اين کار و در تو ديدن حتي اگه بسوزوني حالا دفعه ي اول سوخت دفعه ي دوم سوخت اما دفعه ي سوم حتما يه چيزي ميشه .
من چي بگم که حتي تو جور چيزا رو من حساب هم نميکنند .
Mittwoch, Januar 28, 2004
اين مدت که تو خونه بودم حسابي حوصله ام سر رفته بود از خدام بود که زودتر کار رنگ شرکت تموم بشه و برم سر کار و زندگيم .اما امروز که پدرام از شرکت زنگ زد که بيا هر چي فکر کردم ديدم حوصله ندارم پدرام هم گفت: ميگم خونه نبودي .خلاصه که امروز هم سرکار نرفتم و تا عصر اين دائي پژي هي تعريف و تمجيد و مبالغه کرد و منم مثلا گول خوردم و کار پرشين کول تموم کردم. بعدش هم خونه دائي جون و تاب بازي و موتور سواري و نقشه هاي شيطاني با شهاب ( يه نقشه کشيديم خدا اصلا هم از انجامش عذاب وجدان ندارم) .
روزانه نويسي هم گاهي بد نيست .
و در آخر اينکه :
مواظب چيزهايي که شکستي و مواظب چيزهايي که هنوز ميتواني مانع شکستنشون بشي باش .
با تو نيستم با تو ام .
Dienstag, Januar 27, 2004
از ترديد
به توهم
و از توهم
به سرگشتگي
در اين همه
بايد ها و نبايد ها
به قول مسعود نبايد خاکستري بود
يا سياه يا سفيد
Montag, Januar 26, 2004
در اين جهان فقط دو چراغ میتابيد
يكي چراغ خانهي تو بود
به ديگری نمیرسيدم هرچه میرفتم
جمشيد مشكانی
ميشناسمت
فقط کافي بود يه کم فکر کني که اگر موضوع بازي و امتحان بود ميتوانستم ادامه اش بدهم ميتوانستم به دفعات بيشتر هم برسونم اما اين کارو نکردم قصدم حتي شوخي هم نبود بازي هم نبود .
يادت باشه که با چند خط نوشته که مربوط به هيچ کسي نيست چه ساده حرف از رفتن ميزني ...
ديشب جاي اين مار و پله نوشتم :
اگه هيچ جا توي اين دنيا نداشته باشم
اقلا ميدونم يه جايي اين گوشه هست که مال ماست حتي اگر تو مال من نباشي تو مينويسي و من ميخوانم
پرنده ي اهل پرواز نيستم .
اما نميدونم چرا نخواستم بگذارم اينجا تنها دلم خواست تو آرشيوم نگهش دارم .
دردانه روز ابريت خوش .
Sonntag, Januar 25, 2004
بلاخره ميرم
بلاخره جمعه ي اين هفته بعد از يه عالمه وقت با آديداس سرمه اي و کيف کوله ميرم کلکچال حتي اگه سنگ از آسمون بباره راستي يادم باشه جوراب پشمي قرمزم رو با يخ شکنهام بردارم .
دلم واسه پيچهاي جمشيديه تنگه نه براي آدمهايي که باهاشون ميرفتم دلم براي خوده جمشيديه تنگه ...
حتي اگه سنگ هم از آسمون بياد ميرم با کيف کوله و يخشکنهام ...
اين وبلاگ خارجکيه کيه که به من لينک داده ؟
وبلاگ من نه طراحيه درست و حسابي داره نه نوشته هايش نوشته است . يعني چي ؟
نکنه خبره من خودم بي خبرم ...
Samstag, Januar 24, 2004
Freitag, Januar 23, 2004
Donnerstag, Januar 22, 2004
Mittwoch, Januar 21, 2004
Dienstag, Januar 20, 2004
Montag, Januar 19, 2004
Sonntag, Januar 18, 2004
Samstag, Januar 17, 2004
حرف اول :
بعضي وقتها ساعت دستم نميكنم دوست دارم بعد زمان و كنار بگذارم نميخواهم بدونم دير رسيدي زود يا به موقع نميخواهم بدونم كه چه مدت زمان با هم بوديم نميخواهم بدونم كم بود يا زياد ، نميخواهم بدونم چه مدت دستات تو دستمه نميخواهم بدونم چه مدت سرت رو شونه ام هست هيچي نميخواهم بدونم جز اينكه الان با هم هستيم .
بابت اين با هم بودن ممنون.
بابت اين روزها كه ميشه بي وقفه دوستت داشت ممنون
بابت اين روزهاي بي غم ممنون
حرف دوم :
امروز اينجا تولده ،تولد خواهرم .
دو سال پيش روز تولدم نوشتي : دختر پاكنهاد ارديبهشت با بهار از بهشت آمد
امروز برايت مينويسم كه تو نويد بهاري ، شكوفه بارانمان مبارك .
Freitag, Januar 16, 2004
Donnerstag, Januar 15, 2004
Mittwoch, Januar 14, 2004
هميشه ادعا ميكردم ميتوانم راحت دل بكنم و آدمهايي كه تو زندگيم ميايند رهگذرند ....
اينا همه تئوري هايي بودند كه من از بيست ،صد ميگرفتم .
اما اين مسافرت چند روزه بهم فهموند كه تو عمل صفرم .صفر .
نميشه دل كند ، نميشه دوست نداشت ، نمي شه ،نمي شه
تازه فهميدم نبودنت يعني چي ...
براي موندنت "تا كي " نميارم ، هرگز.
فقط خواهش ميكنم
تو همين لحظه هايم جاري باش
حتي همين لحظه
همين لحظه
لطفا همين .
Montag, Januar 12, 2004
چيزه ميگم وقتش بود امروز بيام ، يعني خوب دوست داشتم امروز بيام ، راستش مممممممممم داشتم بال بال ميزدم كه امروز بيام ، ديديد امروز اومدم و نذاشتم به فردا بكشه . تو .
Donnerstag, Januar 08, 2004
Mittwoch, Januar 07, 2004
Dienstag, Januar 06, 2004
Montag, Januar 05, 2004
قراره برام تعيين تكليف بشه ،
ميگم : خب الان از اين بابت بايد بخندم ،
خوشحالم باشم ، گريه كنم يا بترسم ...
ميگه : نگران نباش ، خوبه ، همه چيز
بستگي به خودت داره ...
پيش خودم ميگم :والا تا الان همه چي به خودم بستگي داشت
كه زندگيم اينطوري به گند كشيده است ...
همچين حرف ميزنه انگار آدم بزرگم و صلاح خودم و ميدونم ...