Dienstag, September 16, 2003
روز اولي که آمد شرکت بوي عطرش منو ياد تو انداخت . دو سال قبل آخرين باري که همديگرو ديديم همين بو رو ميدادي .يادته شکلات بهت دادم وقتي کاغذش و گرفتم بوي عطرت و ميداد همون کاغذي که الان هم لاي کتابم تو کمدمه .
تو نميدونستي اما تمام اون روزا که دلم برايت تنگ ميشد با مانا تو همون کوچه قدم ميزديم . حس خوبي بود اينکه مطمئن بودم پشت يکي از همين ديوارها هستي اما نمي توانم پيدات کنم . اما حس ميکردم که بهت نزديکم.
تو نميدونستي اما همه روزهاچشمم به ساعت بود که آيا مياي يا نه و تو نمي آمدي.
با هر زنگ تلفني قلبم ميريخت اما صدا صداي تو نبود .
برايت خيلي اينجا نوشتم اما اين آخرين نوشته ام براي تو هست .
بزرگ شدم انقدر بزرگ که ميتوانم بدون اينکه دوستت داشته باشم زندگي کنم
بدون اينکه دوستت داشته باشم نفس بکشم بدون اينکه دوستت داشته باشم نبضم بزنه و انقدر بزرگ شدم که کاري و به خاطر اينکه تو دوست داري انجام ندهم به خاطر اينکه خودم دوست دارم و ميخواهم انجام بدهم .
همه ميگن عشق اول آدمها يه چيز ديگه است اما بعداز ۶سال فهمديم براي من عشق اولي نبود .يه دوست داشتن کور بود .
Keine Kommentare:
Kommentar veröffentlichen