Montag, April 28, 2014

نوستالژي

فريدون هي ميخونه 
يه بي نشونم تو اين خزون
يه بي نشونم تو اين خزون
منو از خودت بدون ... 
و من عصرهاي هر روز بعد از كلاس به ذهنم مياد كه از مرزداران ميرسيدم بالاي پل گيشا و هواي دم كرده ي تابستوني بود ،  دستام توي آفتاب سوخته بود و فريدون ميخواند ،
اصلا يه وقتهايي هواي تهران تنهايي ميكنم ، نه بام تهران رفتن به بچه ها ، نه دربند و تمام پاتوقهاي من و مريم و نازنين ! يا من و شبنم ! دلم تنگ روزايي ميشه كه تنها سلاعتها  ترافيك و دوره ميكردم كه اون روزها بگذرند ، 
گاهي دلم تهران بي هيچ چيز ميخواد ، همين كه از سر كار برگردم خونه با مقنعه ي مشكي .

Keine Kommentare: